فصل دوازدهم : خواستگاری
=================
شب دیر وقت بر گشتیم خونه . ثریا ، مسعود رو که از خستگی بیهوش بود . بزور بیدار کرد و برد توی خونه . من و خاله هام رفتیم خونه خاله ......
چون خیلی خسته بودم. به خاله گفتم : اگه اجازه بدین من برم بخوام. یه تخت توی اتاق مهمون داشتم که هر وقت خونه خاله می موندم ، می رفتم اونجا می خوابیدم .... البته بطور معمول خاله مهمونی به جز من نداشت و عملا اون معروف بود به اتاق فریبرز ...
گفت : برو خاله .... فردا خیلی کارها هست که باید انجام بدیم. راستش از زور خستگی حالش رو نداشتم بپرسم چه کارهایی ....... و بلافاصله رفتم و همونجور با لباس خودم رو انداختم توی تختخواب .....
تا صبح همه اش خواب دیشب و حرفهایی که با ثریا زده بودیم رو می دیدم ....... حتی تو خواب هم خیلی خوشحال بودم و مشغول سیر آفاق ......
کم کم با صدای خاله که از توی آشپزخونه می اومد از خواب بیدار شدم ..... خاله با صدای بلند می گفت : پاشو تنبل میرزا ..... امروز روز خواب نیست ....... کلی کار مهم داریم .......
انونقدر صدا زد که بناچار بلند شدم و رفتم دم در آشپزخونه سلا م کردم و گفتم : چشم بلند شدم ...... چی شده ؟!!!!! چکار مهمی داریم ..... ؟!!!!!
خاله مرموزانه گفت : کارهای خوب ... خوب داریم ..... اما فعلا برو لب حوض یه آبی به دست و صورتت .... بزن تا چشمات درست باز شه و برگرد ..... نون سنگک تازه گرفتم و حلیم ...... صبحانه رو بخوریم وبعد بهت بگم چه کار های بسیار مهمه .... مهمه .... مهم داریم .... بدو ببینم. آ ماشالله پسر ....
رفتم لب حوض نشستم و آبی به سر و صورتم زدم ، برگشتم .... خاله سفره رو پهن کرده بود و نان و حلیم داغ هم با شکر پاش وسط سفره بود .....
نشستم و خاله توی یه کاسه برام حلیم ریخت و داد دستم .
شکر زده بود اما گفت : کم زدم.... به چش ببین اگر می خوای شکر بریز توش ... یه قاشق خوردم دیدم کمه شکرش ، شکرپاش رو برداشتم و مقداری اضافه کردم ...... مشغول شدم .....
وسط های صبحونه بود ، پرسیدم : خاله می شه بگین چه کارهای مهمی داریم ؟!! ....
گفت : حلیمت رو بخور تموم شه بهت می گم ..... الان بهت بگم اشتهات کور می شه و صبحونه ات نیمه کاره می مونه و زد زیر خنده .... حالا نه خند و کی بخند .... می دونستم .... خاله وقتی چیزی می گه ، باید گوش کنی ..... وگرنه حالا حالاها سر بسرت می ذاره .... به همین دلیل سریع باقیمانده حلیم رو هم خوردم و قاشق رو توی کاسه خالی گذاشتم.....
گفتم : گوش به فرمانم ........
گفت عجله نکن ....... چاییت رو هم بخوره حلیمم رو بشوره ببره پایین .... بهت می گم ....... یه استکان چایی ریخت و گذاشت جلوم ..... خیلی داغ بود .... هر جور بود چایی داغ رو هم خوردم و استکان را گذاشتم توی نلبکی .....
گفت : آهان حالا درستش شد ......
گفت : صبح با مامانت صحبت کردم و بعد با ثریا .......
گوشام تیز شد ..... پرسیدم : در چه مورد .......
با لبخند جواب داد : امر خیر
گفتم : امر خیر .......
ابرو هاش رو انداخت بالا و گفت : ااااااه توکه اینقدر خنگ نبودی پسر ..... چه امر خیری می تونه باشه بجز بادابادا مبارک بادا ........
خشکم زد ....... گفتم : خاله ....
گفت : جون خاله ........
با لکنت گفتم :عروسی ........
گفت : عروسی .... عروسی ....... که نه ........ خواستگاری ........
با ذوق پرسیدم : جدی می گی ؟!!!!!
گفت : مگه شوخی هم داریم ........ مامانت وقتی شنید .... حرفاتون رو زدین ..... و با توجه به اینکه ثریا رو هم خوب می شناسه و منم در این ماجرا با نیابت ثریا ، بزرگتر او هستم و صبح بهم بله کامل داد ..... مامان و بابات گفتند . خواستگاری رسمی امروز برگزار کنیم و یه شیرینی با هم بخوریم .... بعد از امتحانات خرداد توی مرداد عقد و عروسی .......
دستپاچه گفتم : خاله من الان باید چیکار کنم .......
جواب داد : الان که صبحانه ات تموم شده بلند می شی میری خونه .... یه کم به سر و وضعت می رسی .... یه ارایشگاه و بعد سفارش گل و شیرینی ، یه حلقه نامزدی و .... بقیه ماجرا را مامانت بهت میگه ......
گفتم کجا باید بیاییم ؟!!!!! اینجا ؟!!!!!
خندید و پاسخ داد : عروس خودش خونه داره ....... برای خواستگاری تشریف می آرید منزل ثریا خانم ...... در و همسایه ها باید شما را با گل و شیرینی دم خونه شون ببینن و بفهمند ثریا خانم خواستگار داره .....
پرسیدم : بابا .....
جواب داد : همه توجیه هستند با جزییات کامل .......
گفتم : برم ثریا را ببینم .....
گفت : پات روکه از این در می ذاری بیرون یه راست میری خونه تون ....... عصر برای دست بوسی می رسی خدمت من و ثریا جون ...... فعلا ، من فامیل عروس هستم ..... نه داماد . تا نامزد بشین ..... اونوقت دوباره می شم ... فامیل دو جانبه ......
دیگه جرات نکردم چیزی بگم .... بلند شدم خودم رو جمع و جور کردم و زدم بیرون و به سمت خونه رفتم.
پایان فصل دوازدهم