یه سینی ، یه کاسه آش رشته ، دوتا چشم سیاه ( 12 )
در این سایت رمان های صلاح الدین احمد لواسانی با ویرایش بروز منتشر می گردد
یه سینی ، یه کاسه آش رشته ، دوتا چشم سیاه ( 12 )
سه شنبه 23 آذر 1400 ساعت 20:43 | بازدید : 105 | نویسنده : کاتب | ( نظرات )

فصل دوازدهم : خواستگاری

=================

شب دیر وقت بر گشتیم خونه . ثریا ، مسعود رو که از خستگی بیهوش بود . بزور بیدار کرد و برد توی خونه . من و خاله هام رفتیم خونه خاله ......

چون خیلی خسته بودم. به خاله گفتم : اگه اجازه بدین من برم بخوام. یه تخت توی اتاق مهمون داشتم که هر وقت خونه خاله می موندم ، می رفتم اونجا می خوابیدم .... البته بطور معمول خاله مهمونی به جز من نداشت و عملا اون معروف بود به اتاق فریبرز ...

گفت : برو خاله .... فردا خیلی کارها هست که باید انجام بدیم.  راستش از زور خستگی حالش رو نداشتم بپرسم چه کارهایی ....... و بلافاصله رفتم و همونجور با لباس خودم رو انداختم توی تختخواب .....

تا صبح همه اش خواب دیشب و حرفهایی که با ثریا زده بودیم  رو می دیدم ....... حتی تو خواب هم خیلی خوشحال بودم و مشغول سیر آفاق ......

کم کم با صدای خاله که از توی آشپزخونه می اومد از خواب بیدار شدم ..... خاله با صدای بلند می گفت : پاشو  تنبل میرزا  ..... امروز روز خواب نیست ....... کلی کار مهم  داریم .......

انونقدر صدا زد که بناچار بلند شدم و رفتم دم در آشپزخونه  سلا م کردم و گفتم : چشم بلند شدم ...... چی شده ؟!!!!! چکار مهمی داریم ..... ؟!!!!!

خاله مرموزانه گفت : کارهای خوب ... خوب داریم ..... اما فعلا  برو لب حوض یه  آبی به دست و صورتت .... بزن تا چشمات درست باز شه و برگرد ..... نون سنگک تازه گرفتم و حلیم ...... صبحانه رو بخوریم وبعد بهت بگم چه کار های بسیار مهمه .... مهمه .... مهم داریم .... بدو ببینم. آ ماشالله پسر ....

رفتم لب حوض نشستم و  آبی به سر و صورتم زدم ، برگشتم  .... خاله سفره رو پهن کرده بود و نان و حلیم داغ هم با شکر پاش وسط سفره بود .....

نشستم و خاله توی یه کاسه برام حلیم ریخت و داد دستم .

 شکر زده بود اما گفت : کم زدم.... به چش ببین اگر می خوای شکر بریز توش  ... یه قاشق خوردم دیدم کمه شکرش ، شکرپاش رو برداشتم و مقداری اضافه کردم ...... مشغول شدم .....

وسط های صبحونه  بود ، پرسیدم : خاله می شه بگین چه کارهای مهمی داریم ؟!! ....

گفت : حلیمت رو بخور تموم شه بهت می گم ..... الان بهت بگم اشتهات کور می شه و صبحونه ات نیمه کاره می مونه و زد زیر خنده .... حالا نه خند و کی  بخند .... می دونستم .... خاله وقتی چیزی می گه ، باید گوش کنی  ..... وگرنه حالا حالاها  سر بسرت می ذاره .... به همین دلیل سریع باقیمانده حلیم رو هم خوردم و قاشق رو توی کاسه خالی گذاشتم.....

گفتم : گوش به فرمانم ........

گفت عجله نکن ....... چاییت رو هم بخوره حلیمم رو بشوره ببره پایین .... بهت می گم ....... یه استکان چایی ریخت و گذاشت جلوم ..... خیلی داغ بود .... هر جور بود چایی داغ رو هم خوردم و استکان را گذاشتم توی نلبکی .....

گفت : آهان حالا درستش شد ......

گفت : صبح با مامانت صحبت کردم و بعد با ثریا .......

گوشام تیز شد ..... پرسیدم : در چه مورد .......

با لبخند جواب داد : امر خیر

 گفتم : امر خیر  .......

ابرو هاش رو انداخت بالا و گفت : ااااااه توکه اینقدر خنگ نبودی پسر ..... چه امر خیری می تونه باشه بجز بادابادا مبارک بادا ........

خشکم زد ....... گفتم : خاله ....

گفت : جون خاله ........

با لکنت گفتم :عروسی  ........

گفت : عروسی .... عروسی .......  که نه  ........ خواستگاری  ........

با ذوق پرسیدم : جدی می گی ؟!!!!!

گفت : مگه شوخی هم داریم ........ مامانت وقتی شنید .... حرفاتون رو زدین ..... و با توجه به اینکه ثریا رو هم خوب می شناسه و منم در این ماجرا با نیابت ثریا ، بزرگتر او هستم  و صبح بهم بله کامل داد ..... مامان و بابات گفتند . خواستگاری رسمی امروز برگزار کنیم و یه شیرینی با هم بخوریم .... بعد از امتحانات خرداد  توی مرداد عقد و عروسی  .......

دستپاچه گفتم : خاله من الان باید چیکار کنم .......

جواب داد :  الان که صبحانه ات تموم شده بلند می شی میری خونه  .... یه کم به سر و وضعت می رسی .... یه ارایشگاه  و بعد سفارش گل و شیرینی ، یه حلقه نامزدی و  .... بقیه ماجرا را مامانت بهت میگه ......

گفتم کجا باید بیاییم ؟!!!!! اینجا ؟!!!!!

خندید و پاسخ داد : عروس خودش خونه داره ....... برای خواستگاری تشریف می آرید منزل ثریا خانم ...... در و همسایه ها باید شما را با گل و شیرینی دم خونه شون  ببینن و بفهمند ثریا خانم  خواستگار داره .....

پرسیدم : بابا  .....

جواب داد : همه توجیه هستند با جزییات کامل  .......

گفتم : برم ثریا را ببینم .....

گفت : پات روکه از این در می ذاری بیرون یه راست میری خونه تون ....... عصر برای دست بوسی می رسی خدمت من و ثریا جون  ...... فعلا ، من فامیل عروس هستم ..... نه داماد . تا نامزد بشین ..... اونوقت دوباره  می شم ... فامیل دو جانبه  ......

دیگه جرات نکردم چیزی بگم .... بلند شدم  خودم رو جمع و جور کردم و زدم بیرون و به سمت خونه رفتم.

 

پایان فصل دوازدهم



|
امتیاز مطلب : 48
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10


مطالب مرتبط با این پست










می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








منوی کاربری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
نویسندگان
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



دیگر موارد

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 5
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 5
بازدید ماه : 11
بازدید کل : 5098
تعداد مطالب : 95
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 1

چت باکس

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)
تبادل لینک هوشمند

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان رمان های صلاح الدین احمد لواسانی و آدرس katef.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 95
:: کل نظرات : 3

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 5
:: باردید دیروز : 0
:: بازدید هفته : 5
:: بازدید ماه : 11
:: بازدید سال : 1432
:: بازدید کلی : 5098